✍✍

ملک الشعرای چشم هایت.


بیا  و  آرام بنشین

جان آرامم !

 که وقت  سرور است وسرودن!

شامگاه  شعرنوشیدن است.وشیدایی چشیدن

تأخیرنکن

بیاوبنشین برسر کارستان خویش

توفقط بنشین و موی پریشان کن

تنها  ؛ بنشین و آشوب کن درشهر دل 

می شود روی بچرخانی وبنشینی ام درمقابل؟

شعرگفتنم می آید.!

می شود چشم بگشایی وشراب  بریزی در جام  جانم !؟

دوسه جرعه نگاه کفایت می کند کام تفتیده را .

بیا  ؛بیابنشین و خنده  سرکن که جهان  جان می گیرداز ترانه ی تبسم ت.

تو زلف بگشا

تا دست وپا گم کند  باد

و بپیچدو بخواندو درهم بریزد

 قانون  شهرگیسوانت را .!

راستی 

مگر تلخ نبود  می؟؟ چه مینوشم  پس؟؟ مگرشیرین تراز این هم  هست  مشربه ای!؟

مرا  بنگر ، که تلخ کامی تمام عمررفته با حلاوت جانانه ی این نظربازی  به بادرفت !

.گفتم  شعری بیافرینم ؛خود ازنو برانگیختم!

گفتم جان قلم تازه کنم  خود ازریشه رُستم !

چیست این نظر؟؟  کدام است این نگاه ؟؟

 کُن  فی!

به اشارتی گفتی و شدم.

چشمی چرخاندی و  

 فروریختم و

ازبن  بناشدم!

.ای خوش آفریدگار من !! 

ای مسیح بی صلیب!!!

زنده کن مرا ، تازه کن مرا، بنشین وباش و بمان

که اینک من  خود  شعری ام ؛ مخلوق  ملک الشعرای چشم هایت.

چشم هایت.!

#مهشیدمردمی

#اعلیحضرت عشق


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها