✍✍✍

زندگی کن مرا.



قلم که آوردم   و دواستکان کمرباریک  چای ؛ بیابنشین ، تا باهم ؛ خاطره بنویسیم.

تو  بگو ، تا من بنویسم ، تو   یادآوری کن  تا  من سیاهه کنم !

یادت هست ؛ 

وعده داشتیم با خِش خِش خسته ی خیابان های آذر ؛ با ؛ بی چتر زدن به کوچه های نمناکِ کنگ ؟

با بلعیدن  بی دریغِ بوی هیزم و آتش ، با   دویدن از میان آبگیرهای کوچکِ میان رود ؟

چطور یادت نیست؟ شوق گذاشتنِ اولین رَد ؛ روی برفهای دست نخورده ی تا  صبح باریده را ؟ 

خیره شدن به چشم های تو و دیدنِ بازی بچه ها در برق نگاهت ! 

خدای من ؛ چطور یادت نیست؟!

آخرین چهارشنبه ی اسفند ؛ نشستن روی چهارپایه های چوبی داغ ؛ تماشای تو ، از   پس زمینه ی شراره های   شیدایی و اشک !

آن اردیبهشتِ دیوانه را که فراموش نکرده ای ! همه جا ؛ عشق بود به جای هوا !

عطر ماورایی بهار ؛ درهم آمیختگی روایح ؛ قرض داده بود انگار سبزینه به سبزینه عود وعطر وعسل ! 

لطافت باران های وقت و  بی وقت ! طراوت می تراوید انگار ؛ از هرتصمیم خدا ! 

تماشای بده بستان های کفشدوزک ها ، پروانه ها ، خانه تکانی وتقلّای مورچه ها !می دانم که خاطرت هست ! 

زدن به دلِ کوه و کمر ؛ لذّت صعود ، بالارفتن از شانه های صخره و سنگ ؛ نواختن مشام ، به بوی گیاه وگل ؛ پرسه ی جانانه ای بود گویی در بهشت! 

یادم هست دستم بند بود به " ازدست ندادن " تو ؛ 

و    تو ؛    لاجرم ؛

خم شدی ؛ به محکم کردن 

بند های کفش های  کوهم ! 

راستی ؛ کو کفش هایم ؟ 

باید   از   آنها   سراغ بگیرم. 

هست حتما یادشان ؛ تورا ؛ پا  به پای من!

چگونه است که می خندی به خاطرات من ؟

تونبودی مگر ؟ در سرخ رگ های من؟ تو مگر نمی دادی جان ؛ به اجزای تنم؟ 

مگر نبودی تو ؛ در مرکز احساس و علاقه ام ؛ سَرَم ! سامانم ؟

تو بودی؛ هستی ؛ می روی ، می آیی ،  در  ،  آمدی و شد  ؛ بی احتیاجی به هیچ وسیله ی  زمینی !

هستی ، همواره ، مدام ؛ در علائم حیاتی ام ؛

نبض اگر دارم ، پس دارم ؛ تورا هم ! 

تو ؛ درجریان ترین جویبار ، در خشکنای جانی ! 

لحظه ، دم ، ساعت، شب ، روز ،

فصل ازپی فصل، سال از پی سال ؛ این تویی نشسته بر درگاه دل . 

بارِ عشقت به دوش ؛ سِتُرگی سودای تو ؛ بر سوادِ سینه ، عطشِ عشق تو در کام ، می گذرم از   واحه های مُتوَهّم یک عمر ؛ شِبه زندگی !

از بَر بخوان مرا. حفظ کن شعر شیدایی مرا .

به خاطرات من برس ؛ زندگی کن مرا ؛ که من ؛ بی وقفه ، بی اتلاف لحظه ای ؛ تمامی خنده ها و  گریه ها و خاطرات تو   را   زیسته ام.

چای هایمان سردشد ! 

بس که گفتی ونوشتم . بس که خندیدی و من ؛ جرعه جرعه با نوشیدن "زیبای چشمهایت" ؛

عَطَش و عشق 

فرو نشاندم . !

#مهشیدمردمی

#اعلیحضرت عشق


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها